وقتی کلاغی روی شانه ام نشست آن دم باغبان زد پایم شکست
وقتی کلاغی روی شانه ام نشست آن دم که باغبان زد و پایم شکست
دیدم که یک ارزن نمی ارزم دگر ای باغبان بی وفا رفتم ز دست
یک روز ما در مزرعه جا و مکانی داشتیم افسوس امروز که ما را در حصاری کاشتی
ای باغبان بی وفا ما هم خدایی داشتیم …
یک روز ما در مزرعه قول و قراری داشتیم از طعنه ی نامردمان خود را سوا میداشتیم
ای باغبان بی وفا ما هم خدایی داشتیم …
ای خدا باغبان زخم ما را ندید ای خدا باغبان دست ما را برید
ای خدا این مترسک به آخر رسید در این دشت سرد بدون امید (2)
آهی کشیدم شعله شد بر خرمنی افروخته
بیچاره آن که بعد من چشمی به باغت دوخته
شطرنج بازی میکنی با مهره های سوخته
ای خدا باغبان زخم ما را ندید ای خدا باغبان دست ما را برید
ای خدا این مترسک به آخر رسید در این دشت سرد بدون امید (2),